خاطره تلخی که زنده شد
همانگونه که مرگ هادی را سخت باور کردیم و در بهت رفتن مهرداد میناوند ماندیم، خداحافظی با پسر خوب و باغیرت ننه علی هم برایمان سخت شده است. هنوز همان حس پررنگ چند سال پیش را دارم، همان روزهایی که تصمیم گرفتیم او را برای کوچش به استقلال ببخشیم. همان روزهایی که مثل دیگر پرسپولیسیها، روزنامه پرسپولیس(پیروزی سابق) پاتوق او هم بود و صدای خندههایش از طبقه اول زودتر از خودش به طبقه دوم میرسید. او رفته اما لبخندهایش هیچ زمانی از یاد ما نخواهد رفت. خاطرات مان با انصاریان یک کتاب است، اما از روزی که گفتند مثل مهرداد میناوند به دلیل وضعیت حاد کرونا در بیمارستان بستری شده، کابوس عجیبی دارم. یکی از همکار قدیمیمان، مدافع باغیرت پرسپولیس را عجیب دوست داشت. یادم نمیرود که آن سالها حقوقمان به ۱۵۰ هزار تومان هم نمیرسید، اما خانم «س» ۳ برابر حقوقش را داد تا تصویر انصاریان را روی یک سینی مسی بزرگ حکاکی کنند. به دعوت ابراهیم فتاحی، انصاریان به دفتر روزنامه آمد و همکار خجالتیمان هم کادوی او را داد. انصاریان میدانست که دوستش دارد، جنس همان دوستداشتنهای هواداری، هر وقت که میآمد، اولین حال و احوالش خانم «س» روزنامه پیروزی بود. همه میدانستیم که این دوست داشتن برای آن دختر خجالتی چقدر ارزشمند است. به همان ارزشی که باور داشت هیچ گاه محقق شدنی نیست اما تمام دعایش سلامتی «علی انصار» در روزهای مصدومیتش بود و بس! سالها بیخبرش ماندم اما بیماری انصاریان باز هم خاطراتش را برایم زنده کرده است. تمام این روزها به او فکر میکنم که قطعا گوشهای از قطعه ۲۲۲ بهشت زهرا باز هم آن دورترها و در سایه ایستاده و در فراق نبودنش خون گریه میکند.
یک آدم خوب، یک فوتبالیست
پای مزارش که حاضر شدم، چشمانم در جستوجوی یافتنش بود، اما در آن شلوغی عجیب میسر نشد. صدای ریز گریههایش را از میان هیاهوی جمعیت زیر گوشم داشتم، شاید خیالاتی شده بودم اما دلم راضی نمیشد که فکر کنم آن دوست داشتن صمیمی سرد شده باشد. راضی نمیشدم که فکر کنم آن دختر خجالتی و معصوم روزنامه پیروزی که یک دنیا خاطره عجیب برای ما باقی گذاشت، امروز اینجا، سر مزار علی انصار نباشد.
آنقدر آدم آمده بود که خیلیها از خیر نزدیک شدن به مزارش میگذشتند و از همان فاصلههای چند متری برایش فاتحه میخواندند و حسرت جوانیاش را میخوردند. پشت سرم پسری کوچک پرسید: «بابا این کیه مرده؟» پدرش پاسخ میدهد: «یک آدم خوب که فوتبالیست بوده»، وسط کلام پدرش میپرد و میگوید «مثل میناوند»، برمیگردم تا صورتش را ببینم. کلاه بافتنیاش را تا ابروهایش پایین کشیده و ماسکی هم بر صورت ندارد. نگاهش که میکنم، میپرسد: «تو هم مگه پرسپولیسی هستی که آمدی اینجا».
نیروی انتظامی بهشتزهرا مدام به مردم هشدار میدهد که این مرحوم به دلیل کرونا فوت شده، به خاطر سلامتی خودتان تجمع نکنید. به خاطر آرامش خانوادهاش این جا را خلوت کنید. آخر «ننه علی» هم آمده بود. این بار هم نتوانست یک دل سیر با پسر رشیدش خداحافظی کند. مگر دوستان امان میدهند، صف به صف ایستادهاند، محزون از دست دادنش دل رفتن ندارند. مادرش نیم ساعتی نشست و با آن موج جمعیت بالاخره راضی شد که برود. راه را برایش باز کردند که برود، دستهایش را به آسمان گرفت اما با ماسکی که به صورتش داشت، صدایش را نمیشنیدم. نگاه غمگینش از قبر علی کنده نمیشد، از آن نگاههایی که دلت را آتش میزند، مگر میشود مادر باشی و پسر رشیدت را زیر خروارها خاک ببینی، مگر میشود مادر علی انصاریان باشی و بتوانی اینقدر راحت دل بکنی از وجود مهربانش.
مادرش که رفت جمعیت هم کمتر شد، نیروی انتظامی هم فشارش را چند برابر کرده بود و مدام به مردم تذکر میداد که تجمع نکنند. یکی از سربازها میگفت «آخر تماشای این قبر چه لذتی دارد، کرونا جانش را گرفته و خودش هم راضی نیست اینگونه تجمع کنید.» اما کسی هم توجه نمیکند و جمعیت بهتزده از مرگ ناگهانی انصاریان از جایشان تکان نمیخورند. میان جمعیت پیرزنی روی سنگ قبر نزدیک مزار انصاریان نشسته بود. گلهای روی قبر را پرپر و با صدایی بغضآلود او را به خاطر بیوفایی به مادرش سرزنش میکند، میان گریههایش از غریبانه رفتن و نذری که نتوانست برای سلامتیاش ادا کند، میگوید. چند نفر کمک میکنند که بلند شود و با دلداری راهیاش میکنند.
رسم انصاریان رفاقت بود
آسمان بهشتزهرا روز گذشته گرفته بود، مثل حال این روزهای ما که داریم از خبرهای مرگ دق میکنیم. نفسهای زندگیمان عجیب تنگ شده از این همه تلخی و سختی! هوا رو به غروب است و باید رفت. جمعیت کمتر شده اما باز هم برخی میآیند، با حسرت نگاهی به قبر پر از گلش میاندازند و آهکشان میروند. یاد صحبتهای خودش میافتم که همیشه میگفت «بهشت زهرا را دیدهاید، برای خودش شهری است، رییس دارد، مسوول دارد، کارگر شهرداری دارد، فقیر و پولدار هم دارد. آخر و عاقبت همهمان همین است، کاخ نشین و کوخنشین هم که باشی ته زندگی، جایت یک متر خاک است که حتی پاهایت را نمیتوانی به راحتی دراز کنی. اما ایکاش بعد از رفتنمان نامی نیک بماند و چیزی که به درد مردم بخورد.»
کاش حالا که نیست بداند همانی شد که آرزویش را داشت. ما همین روزها هم که سینهمان از فراقش سنگین شده، شوخی و خندههای حال خوبش را که میبینیم، گوشه لبمان کش میآید. کاش بداند و ببیند که چقدر برای یک ایران مهم بود که پیش از مرگش همه دست به دعا برای سلامتیاش بودند اما خودش تاب دوری از رفیقانش را نداشت. کاش بداند که ما دلمان نیست که دل بکنیم از وجود مهربانش و چه توصیف خوبی دارد افشین علا، شاعر معاصر از رفتنش: «قاصد مرگ باز هم در زد/ بر دل اهل خانه، خنجر زد/ خبر آورد و ملتی را سوخت/ غم، شبیخون به قلب کشور زد/ دشنه بر گرده، بارها زده بود/ خنجر از پشت، بار دیگر زد/ وای از آن آتشی که این خنجر/ بین یاران به جان مادر زد/ رسم انصاریان رفاقت بود/ به رفیقان رفتهاش سر زد/ آسمان آمدش به استقبال/ سرزمین گرچه خاک بر سر زد/ در فلک، مهرداد میناوند/ بوسه بر چهرهی برادر زد/ به اجل، تیم دوستداران باخت/ سوت پایان او چو داور زد/ تور دروازه شد دوباره سیاه/ یاد آن گل، که بار آخر زد/ چون که عمری به عشق مادر زیست/ روز مادر از این قفس پر زد».