ناصر محمدخانی کسی بود که بیشتر اوقات در بیمارستان حضور داشت و همیشه با نگرانی جویایی حال میناوند بود. برای همین تصمیم گرفتم که تماسی با محمدخانی داشته باشم و در مورد مهرداد صحبت کنیم، تماس و مصاحبهای که تبدیل شد به یک مصاحبه خواندنی و عجیب، تبدیل شد به ناگفتههایی از مهرداد میناوند. پس با دقت و با حوصله تمام مصاحبه را بخوانید.
*برای شروع، از رفتن مهرداد و علی بگویید.
چه بگویم، هر ۲نفر خوب و مهربان بودند. من از هر ۲نفر خاطرات خوبی دارم و نمیتوانم باور کنم که مهرداد و علی دیگر در بین ما نیستند.
*نگرانیهای شما در مورد میناوند بیشتر از حدی بود که انتظار میرفت، دلیل خاصی داشت؟
مهرداد از حدود ۲۰ سال پیش با خانواده همسرم در ارتباط بودند و با هم همسایه بودند. مهرداد همیشه میگفت که سپیده خانم (همسر محمدخانی) جای خواهر من است. همسر من هم برای او سنگ تمام گذاشت. از روزی که مهرداد رفته همسر من خیلی به هم ریخته. واقعا مفت مفت مهرداد را از دست دادیم، اصلا باورم نمیشود.
*پس برای همین دائم به بیمارستان میرفتید؟
بله، اصلا نمیتوانستم مهرداد را در آن وضع ببینم، فکر نمیکردم اینطور شود. دل مهرداد مثل آیینه بود و هیچ چیزی در دلش وجود نداشت. (با بغض) ای مهرداد!
*آخرین بار چه زمانی با میناوند حرف زدید؟
روز اولی که رفت بیمارستان اما اصلا نمیتوانست حرف بزند. وقتی بستری شد گفتند که ۸۰درصد ریهاش درگیر شده. اصلا نمیتوانستم باور کنم این اتفاق برای مهرداد افتاده. مگر میشود مهرداد با آن روحیه و سرحال بودن اینطور شود؟ البته انصاریان هم اینطور بود. او هم حیف شد واقعا. هنوز نمیدانم چرا این اتفاقها برای مهرداد و انصاریان رخ داد؟!
*با میناوند رفت و آمد خانوادگی هم داشتید؟
بله، بسیار زیاد. مهرداد خیلی پیش من و همسرم میآمد. خیلی بذله گو و خنده رو بود. چه شبهایی که مهرداد پیش ما میآمد و تا صبح گریه میکرد. واقعا دلش برای آریا پسرش تنگ شده بود. یادم میآید یک شب به یک اهنگ مرحوم پاشایی چقدر برای پسرش گریه کرد. وقتی او گریه میکرد ما هم گریه میکردیم. آن وقت میگفت: من گریه میکنم، شما چرا گریه میکنید؟ بعضی شبها زنگ میزد و میگفت: حالم خراب است، پایه گریه کردن هستید تا باهم گریه کنیم.
*پس دوری از آریا برایش سخت بود؟
خیلی سخت بود. مهرداد عاشق آریا بود. وقتی میخواست به یاد آریا گریه کند همیشه به خانه ما میآمد.
*راستی مهرداد خیلی اهل کار خیر بود، در این مورد صحبت میکنید؟
بله، مهرداد در ماه رمضان کلاه کاسکت سرش میگداشت که شناخته نشود بعد با موتور یا وانت به پایین شهر میرفت و به صورت ناشناس به فقرا کمک میکرد.
*میدانید که حتی علی انصاریان روی تخت بیمارستان پیگیر حال میناوند بود؟
در جریانم. انصاریان میگفت حال من خوب است فکر مهرداد باشید. میگفت حال من زیاد حاد نیست اما او هم از بین ما رفت. واقعا چه روزهای سختی داریم.
*علی پروین هم با این سن و سال مدام برای مهرداد و علی به بیمارستان میرفت و حتی با این وضع کرونا به مراسم هم آمد. نگران حال علی آقا نبودید؟
علی پروین فکر شاگردانش بود که با این شرایط به ملاقات آنها آمد یا در مراسم شرکت کرد.
این آخرین سوال ما از محمدخانی بود و تماس را قطع کردم. همینطور به فکر صحبتهای محمدخانی بودم که دیدم شماره او روی گوشی افتاد. تلفن را که برداشتم پشت خط خانم سپیده فخوری همسر ناصر محمدخانی بود. خانم فخوری تا سلام کرد زد زیر گریه. آنقدر در این مدت گریه کرده بود و فریاد زده بود که صدایش گرفته بود. همسر محمدخانی میخواست در مورد مهرداد میناوند صحبت کند و من هم گوش شنوا داشتم. خانم فخوری ابعاد دیگری از زندگی میناوند را برای ما و شما بازگو کرد که متن کامل آن را در زیر میخوانید.
*خانم فخوری از رفتن مهرداد میناوند و اخلاقیاتش بگویید.
از ساعتی که مهرداد رفته اعصاب و روان ندارم. من به واسطه اینکه به صورت خانوادگی با میناوند رابطه داشتم مو به مو از زندگی او خبر دارم. مهرداد از اینکه دوباره ازدواج کرده بود خیلی خوشحال بود. او برای ازدواج معیارهایی داشت که همه این معیارها در همسر فعلی او وجود داشت. (به شدت گریه میکند)
*شما به مراسم عروسی مهرداد نرفتید؟
نه، قرار بود که بعد از کرونا مهرداد در یک رستوران دوستان نزدیکش را دعوت کند که نشد. میگفت اگر الان جشن بگیرم مردم میگویند در این شرایط کرونایی چرا میناوند جشن گرفته. من حتی یک گردنبند کادویی برای همسر مهرداد خریده بودم که قسمت نشد به او بدهم. هر روز این گردنبند را میبینم و گریه میکنم. (دوباره به شدت گریه میکند).
* از روزهای همسایگی با میناوند بگویید؟
ما حدود ۲۰ سال پیش در سعادتآباد تهران با هم همسایه بودیم. حتی مادرم کلید خانه مهرداد را داشت. مهرداد با پدرم و برادرم خیلی رفیق بود. او خیلی به دبی میرفت تا برادرم را ببیند. مهرداد برادرم بود، علی انصاریان برادرم بود. واقعا دلم برای هر ۲آنها میسوزد. مثل برادر مردهها شدم به خدا. راستی چیزی یادم آمد.
*بفرمایید.
روزی که مهرداد میخواست به سپاهان برود پدرم جلوی او را گرفت و گفت مهرداد خواهش میکنم به سپاهان نرو، اگر هم میروی مقابل پرسپولیس بازی نکن. مهرداد به سپاهان رفت و جلوی پرسپولیس هم بازوبند قرمز به بازو بست و به بازوبند بوسه زد.
*آقای محمدخانی میگفت مهرداد خیلی کار خیر میکرد و حتی به صورت ناشناس در ماه رمضان به پایین شهر میرفت و غذا توزیع میکرد.
بله. یادم میآید یک سال در ماه رمضان ما مهرداد را میدیدیم که با کلاه کاسکت پشت یک وانت کلی چیز جمع میکرد. یک شب به مادرم گفت که اینهایی که پشت وانت میگذارد غذاست و آنها را یه پایین شهر میبرد و بین ایتام و زنان بیسرپرست پخش میکند. در جریان زلزله خیلی کمک میکرد. خیلی برای هموطنانی که در کانکس زندگی میکردند نگران بود و حتی همین اواخر به ناصر زنگ زد که پول جمع کند تا برای آنها بخاری بخرد.
*با وجود اینهمه کار خیر، چرا کسی از این مسایل خبر نداشت؟
دوست نداشت کسی بداند. همه دوست داشت که این کارها را مخفیانه انجام بدهد.
*از علاقه مهرداد به پسرش آریا بگویید.
مهرداد خیلی برای آریا و دوری از او گریه میکرد. او سالها بود که حسرت دیدن آریا را به دل داشت و آخر هم حسرت به دل از دنیا رفت. مهرداد نمیتواست به دیدن آریا برود، چون به خاطر مشکلات مالیاتی که داشت نمیتوانست خارج از کشور برود. واقعا آریا تمام زندگیاش بود.
*آقای محمدخانی میگفت که مهرداد شبهای زیادی را به خانه شما میآمد و برای آریا گریه میکرده.
راست میگوید. چه شبهایی که مهرداد به خانه ما میآمد و برای آریا آواز میخواند و گریه میکرد. مهرداد عزیز حسرت دیدن آریا را برای همیشه با خودش به گور برد. (همسر محمدخانی اینجا چیزهایی از زندگی شخصی میناوند گفت که برای همیشه پیش ما میماند).
*راستی شنیدم میناوند که به «والا رضا» پسر شما و ناصرمحمدخانی هم خیلی علاقه داشت.
درست است. همیشه به ناصر میگفت من دایی والا رضا هستم و مجتبی (محرمی) عموی او.
*از علاقه میناوند به مرحوم پاشایی بگویید.
مهرداد برای مرگ پاشایی خیلی بیقراری کرد. ولی تشییع پیکر پاشایی را دید میگفت آرزو دارم مثل پاشایی بمیرم. البته به نظرم از پاشایی عزیزتر رفت. مهرداد همیشه میگفت من میمیرم اما دوست نداشت بمیرد. مهرداد پر از عشق و محبت و زندگی بود.
*در پایان حرف خاصی هست؟
یادش به خیر مهرداد همیشه به ناصر میگفت همسر تو کسی است که من بهش اعتماد کامل دارم و زندگیام را دستش میدهم. مهرداد خیلی بزرگ بود و هیچ وقت بد کسی را نمیخواست. او همیشه از همه تعریف میکرد. مهرداد خیلی باکلاس بود، صبح یه دست لباس میپوشید، عصر یه دست دیگر. مهرداد برادرم بود، خیلی حیف شد (به شدت گریه میکند و تماس را قطع میکند).